سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان آیَت نودهشتیا

" بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ "

" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج "

" ?للَّ?هُمَّ صَلِّ عَلَى? مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ "

نام رمان: آیَت.

نویسنده: هستی میردریکوند.

ژانر: عاشقانه- مذهبی- معمایی- اجتماعی.

خلاصه: زیر عرش الهی، تلا?لویی جلوه‌گر، تسبیح و تقدیسِ پروردگار آفاق را به جا می‌آورد. تهلیل و تحمید او هیچ‌گاه به غایَت نمی‌رسید. مشکات رضوان و مصباح زمین، ریحانه‌ی بهشت نامیده شد! 

در پس شب‌های سیه‌فام، پناه می‌داد دل‌هایی را که پرده‌ی سیاهی بر سر خود کشیده بودند. یاری‌اش چنان درهای رحمت را می‌گشود که گویی نور دیدگانش، دلت را از خاک هلاکت می‌زدود! 

همچنان می‌داند، آگاه است و دشمنانش سر انگشت خشم به دندان می‌گیرند؛ اما هنوز هم پناه می‌دهد، هنوز هم دست‌گیرِ دست‌های خالی از عطوفت است... اینک کسی به او نیاز دارد که در بیراهه‌های شقاوت و معصیت، دربند شده و عزم خود را برای رهایی به زوال کشانده است!

مقدمه: الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه، دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده، غیر از آب و گل نیست
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نِه
زبانم را بیانی آتشین ده
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نَبوَد پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز؟
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌یابد، دگر هیچ
"وحشی بافقی"

 

بخشی از رمان:

اَذهانش میان هیاهویی از وهم، محبوس شده بودند. نفس کشیدن برایش دشوار به نظر می‌رسید. هراسی بیمناک در جای جایِ نگاهش، ظلمت و ابهام ایجاد کرده بود. توانی در خود نمی‌دید. دست‌هایش می‌لرزیدند و احساس سنگینی در قفسه‌ی سینه‌اش می‌کرد. تارهای درهم تنیده شده‌ی گیسوانش را کنار زد و از جایش برخاست. سرمای خانمان سوزی در استخوان‌هایش پیچید و زیر بار تحمل ناپذیر حقارت، احتمال شکسته شدن روحش را می‌داد.

مقابل آینه ایستاد. تصویر خود را نظاره کرد و سر تا پایش پر از آشوب شد. چشم‌هایش عاری از هر احساسی بودند، گلویش خشک شده بود و طلب سیراب شدن می‌کرد. با گام‌های بی‌ثبات، جسم بی‌جانش را به طرف در کشاند. دستگیره‌ی فلزی را میان انگشت‌هایش فشرد و از آن فضای خفقان آور، رهایی یافت. 

مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. لیوان شیشه‌ای را پر از آب کرد و جرعه جرعه نوشید. نگاهی به مادرش انداخت، مادری که دست به قنوت برده بود و با چشم‌های بسته، جملاتی را زیر لب نجوا می‌کرد. 

گوشه‌ای دنج از آشپزخانه را انتخاب کرد و همان‌جا نشست. زانوهای سست شده‌اش را در آغوش گرفت و قطره اشک‌های کوچکی، صورتش را به یغما بردند. قلبش در تب و تاب تنهایی، آواز سوگ سر می‌داد. با هر نفس، هوای مرگ را استشمام می‌کرد. خود را پوچ و بیهوده می‌دید، کسی که در لا به لای مذلت و خواری، سنگسار شده بود.

 

مطالعه‌ی رمان آیت